عشق هیولا 💗قسمت 2

امی :چی!!نه!!به، مهز این که اینو شنیدم، اونجا رو ترک کردم، در قلعه رو باز کردم دیدم یک جنگل سیاه جلوی در بود،و من رفتم توش و فقط دویدم،یجا کم آوردم و به یک درخت تکیه دادم ،که یهو پادشاه جلوم ظاهر شد گردنم رو محکم گرفت، منو چسبوند به درخت گفت:
شدو:کجا با این عجله، چی فکر کردی 😈تو دیگه مالمنی
ها!!!!!
امی:می خوای بامن چیکار کنی😭با لحن (گریان) وقتی داشتم گریه میکردم دیدم پادشاه لوپش سرخ شد.
دید شدو :یهو ولش کردم اوفتاد زمین و شروع به گریه کرد.
شدو :بلند شو.
امی :چشم 😢
شدو:من باهات ازدواج نمیکنم، من تو رو بعنوان ندیمه خودم میخوام 🙂میتونی چن وقت یک بار هم بری خانوادت رو ببینی 🙂
دید امی:دست خودم نبود ،پادشاه رو بغل کردم و گفتم:ممنونم 😊
شدو:ها.....خو..خواهش میکنم 😊
چند روز بعد
شدو:ها ...امی تو اینجا چیکار میکنی؟
امی:صبح بخیر پادشاه من ،صبحونه تان را آوردم 😊
شدو :مرسی،امی!
امی:بله🙂
شدو:دیگه بهم نگو پادشاه ،منو شدو صدا کن🙂
امی:ها....
شدو:چیه ....اسمم بده🤨
دید شدو:وقتی اینو گفتم ،امی صورتش رو نزدیکم کرد ،دیدم لوپاش سورخ شده، و یهو بهم گفت:
امی:نه...اسم عالی داری 😊

این داستان ادامه دارد......
دیدگاه ها (۰)

عشق هیولا 💗قسمت 3

عشق هیولا💗 قسمت 4

عشق هیولا 💗قسمت 1

عشق هیولا💗

تحت تعقیب

پارت11رمان فیککه یهو نگاه های سنگین کشی رو روی خودم حس کردمن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط